happy life

  • ۰
  • ۰

شادی توی جیبش

یه روز صبح، نیما از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت دیگه دنبال شادی نگرده. نه اینکه ازش خسته شده باشه، بلکه فکر کرد شاید شادی مثل کلید خونه‌ش باشه که همیشه توی جیبش گم می‌شه. دست کرد توی جیب شلوارش و به جای کلید، یه کاغذ مچاله پیدا کرد. بازش کرد و دید نوشته: "امروز یه غریبه رو بخندون."

نیما خندید و گفت: "جهان داره بهم مأموریت می‌ده؟" رفت بیرون، توی کوچه یه پیرمرد با یه کیسه سنگین دید. به جای اینکه فقط کمکش کنه، یه جور خنده‌دار کیسه رو بلند کرد و گفت: "این که چیزی نیست، من دیروز یه فیل رو بغلم بردم!" پیرمرد قهقهه زد و گفت: "تو دیگه کی هستی؟" نیما جواب داد: "یه شکارچی شادی!"

اون روز نیما فهمید شادی توی لحظه‌های کوچیکه، مثل وقتی که با یه غریبه می‌خندی، یا وقتی باد موهاتو بهم می‌ریزه و تو به جاش آواز می‌خونی. شب که برگشت خونه، دوباره دست کرد توی جیبش. این بار فقط یه شکلات پیدا کرد. بازش کرد، خورد و زیر لب گفت: "زندگی شاد یعنی همین؛ یه مأموریت، یه خنده، یه شکلات."

  • ۰۳/۱۲/۰۳
  • happylife life

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی